سفارش تبلیغ
صبا ویژن



قاصدک های سوخته - قاصدک های سوخته

   

خیلی چیزها برای خودش هم سؤال بود-شبهه داشت در موردش-
کار خدا بود حتما
وقتی که دوستی، همان سؤال را ازش میکرد پاسخی به زبانش جاری می شد که خودش را هم قانع میکرد.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

اوایل هر کجا که میرفت فکر میکرد باید حتما کامنت بگذارد.
مدتی طول کشید تا یاد گرفت برای "یادگرفتن" وبگردی کند.




توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 29

نگاهت میکنم.
میخندی هنوز.
بعد از این 28 سال تنها تویی که پیر نشده ای.
پدرم که چند سالی از تو بزرگتر بود به مرز 50 رسیده
ومن که جنین 5 ماهه ای بودم
اکنون 27 ساله .

تنها تویی که در آن قاب عکس ساده خانه مادر بزرگِ شهید داده ام ، هنوز ، جوان مانده ای و داری لبخند میزنی.




توسط: قاصدک های سوخته روز شنبه 89 تیر 26

سکوی نفتیِ آتش گرفته،
با اسم
"یا زهرا"
خاموش شد.
بانو!
خاموش کن آتش درونم را....
----------------------------------------------------
ایده این پست را، یادم نیست از کدام وبلاگ گرفتم.




توسط: قاصدک های سوخته روز جمعه 89 تیر 25

نشسته بود برای قیامتش برنامه ریزی میکرد.
فکر میکرد مشکل این است که نمیداند برای حاضر شدن چقدر وقت دارد.



توسط: قاصدک های سوخته روز پنج شنبه 89 تیر 24

یک هفته ای وقت داشت تا مصاحبه.
حساب کرد دید هفت تا کتاب هست که باید دوره شان کند.
روز چهارم بود.
کتاب -چهار صد صفحه ای - اول به دویست نرسیده بود هنوز.




توسط: قاصدک های سوخته روز پنج شنبه 89 تیر 24

امروز وقتی که از خواب -دیر- بیدار شد
توی رختخواب
یاد دیروز- که دیر بیدار شده بود-
افتاد:
فردا حتما زود بیدار خواهم شد.



توسط: قاصدک های سوخته روز چهارشنبه 89 تیر 23

دیشب وقتی فهمیدم ماه رجب امسال 29 روزه بود و تموم شده
 چیزی در درونم سوخت
تسبیح "لااله الا الله" ام به پانصد نرسیده بود هنوز...



توسط: قاصدک های سوخته روز سه شنبه 89 تیر 22

<   <<   31