مرد جوان کنار پیاده رو نشسته بود.عینکِ دودی بزرگی به چشم داشت.سرش را محجوبانه پایین انداخته بود.چشمان ِ صورتش نمی دید انگار.کل بساطش، -شاید- دوهزار تومن هم نمی ارزید