قصه ها و غصه ها - قاصدک های سوخته

   

مرد جوان کنار پیاده رو نشسته بود.
عینکِ دودی بزرگی به چشم داشت.
سرش را محجوبانه پایین انداخته بود.
چشمان ِ صورتش نمی دید انگار.

کل بساطش، -شاید- دوهزار تومن هم نمی ارزید



توسط: قاصدک های سوخته روز دوشنبه 89 آذر 1