سفارش تبلیغ
صبا ویژن



ضمیر... - قاصدک های سوخته

   

عمل تازه تمام شده بود.
لبهایش خشک بود.
پرستار میزد توی صورتش که : صدامو میشنوی؟
میگفت آره اما،
بیهوشی اش بر هوشیاری غلبه داشت.
لبهایش خشک بود.
محرم نبود.
میگویند اینجور موقع ها ، آدم ضمیرش را رو میکند.
زیر لب چیزی میگفت.
سرم را بردم جلو :
از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...
پشت سرهم و با تانی میگفت و بعد لبهای خشکیده و چشمان بسته اش جمع میشد و بی صدا گریه میکرد...

محمد، آن روزها هفده ساله بود...



توسط: قاصدک های سوخته روز چهارشنبه 90 مرداد 26